بروشور.نشریه.عکس و ...(مناسبتهای ملی مذهبی)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست ! پس برادر ( و خواهر ) خوبم ؛ برای جانبازی در راه آرمانها بیاموز که در این سیاره رنج صبورترین انسانها باشی . سید شهیدان اهل قلم "سید مرتضی آوینی"
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



نویسنده : علی
تاریخ : سه شنبه 20 آذر 1390

به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسيدم :

شما چطور مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟

روان‌پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى کند!!!

من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است!

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد... شما مي‌خواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟!!

********

1.راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست!!!

2.در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پيشنهادي !!!

3.همه راه حل ها هميشه در تير رس نگاه نيست.



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: بیمارستان روانی , راه حل ,
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
حکایت شن و سنگ
نویسنده : علی
تاریخ : سه شنبه 25 آذر 1390

 

 

حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد.»

 

آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به درياچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:« امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد.»

 

دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید:« وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟»

 

مرد پاسخ داد:« وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»

یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.

 

ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم

 نه به هر قیمتی زندگی کنیم!



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: قیمت زندگی , حکایت شن و سنگ , دوستی ,
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
"امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر"
نویسنده : علی
تاریخ : پنج شنبه 6 آذر 1390

به قلاده ی نفس گشتم اسیر     شدم زار و شرمنده و سر به زیر

تهی دستم و بی نوا و فقیر         مرا کس نخواند ذلیل و حقیر

مقامم بُوَد بس بزرگ و خطیر

امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

 

حسین ازکرم انتخابم کند     غلام غلامش خطابم کند

گدای در خود حسابم کند     بهشتم بَرَد یا عذابم کند

به عشقش اسیرم اسیرم اسیر

امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

 

خیالش زمن دلربایی کند    غمش دردلم خودنمایی کند

نوایش مرا نینوایی کند      ولایش مرا کربلایی کند

بدانند خلق از صغیر و کبیر

امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

 

منم عار او، او بود یارمن        زلطف و کرامت، خریدار من

نبودم که او بوده دلدار من     غمش شد انیسِ دل زار من

از آن دم که مادر مرا داده شیر

امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

 

اگر چه گنه کار و آلوده ام           به خاک مزارش جبین سوده ام

دمی بی ولایش نیاسوده ام     گرفتار و دلداده اش بوده ام

از آن دم که آب و گلم شد خمیر

امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

 

زخون جگر پاکِ پاکم کنید   سپس عاشق سینه چاکم کنید

به تیغ محبت هلاکم کنید    به صحن ابوالفضل خاکم کنید

که خاکم دهد بوی مشک و عبیر

امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

 

به زخم جبین پیمبر قسم                  به رخسار خونین حیدر قسم

به محسن، به زهرای اطهر قسم      به سبطین و عباس و اکبر قسم

به هفتاد و دو عاشق بی نظیر

امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

 

دریغا که شد خاک صحرا کفن      بر آن کشته ی پاره پاره بدن

تنش پاره پاره تر از پیرهن            سرش نوک نی با خدا هم سخن

نگاهش سر نی به طفلی صغیر

امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

 

به سردار بی لشگر کربلا     به سرهای لب تشنه از تن جدا

به قرآن زیر سُم اسب ها    به خونی که شد خونبهایش خدا

به جسمی که او را کفن شد حصیر

امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

 

به هر کوی و هر بزم و هر انجمن      سرم خاک پای حسین و حسن

پدر در دوگوشم سرود این سخن       که ای نازنین طفل دلبند من

حسینی بمان و حسینی بمیر

امیری حُسَینٌ وَ نعِمَ الامیر

 

منبع/یا حسین (ع)



:: موضوعات مرتبط: شعرکده , ,
:: برچسب‌ها: شعر , امیری حسین و نعم الامیر , امام حسین ,
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
باد بروت ...
نویسنده : علی
تاریخ : پنج شنبه 17 آذر 1390

 

 

عالمی طعنه زد به نادانی

که بهر موی من دو صد هنر است

چون توئی را به نیم جو نخرند

مرد نادان ز چارپا بتر است

نه تن این، بر دل تو بار بلاست

نه سر این، بر تن تو درد سر است

بر شاخ هنر چگونه خوری

تو که کارت همیشه خواب و خور است

نشود هیچگاه پیرو جهل

هر که در راه علم، رهسپر است

نسزد زندگی و بی‌خبری

مرده است آنکه چون تو بیخبر است

ره آزادگان، دگر راهی است

مردمی را اشارتی دگر است

راحت آنرا رسد که رنج برد

خرمن آنرا بود که برزگر است

هنر و فضل در سپهر وجود

عالم افروز چون خور و قمر است

گر تو هفتاد قرن عمر کنی

هستیت هیچ و فرصتت هدر است

سر ما را بسر بسی سوداست

ره ما را هزار رهگذر است

نه شما را از دهر منظوری است

نه کسی را سوی شما نظر است

همهٔ خلق، دوستان منند

مگسانند هر کجا شکر است

همچو مرغ هوا سبک بپرم

که مرا علم، همچو بال و پر است

وقت تدبیر، دانشم یار است

روز میدان، فضیلتم سپر است

باغ حکمت، خزان نخواهد دید

هر زمان جلوه‌ایش تازه‌تر است

همتراز وی گنج عرفان نیست

هر چه در کان دهر، سیم و زر است

عقل، مرغ است و فکر دانهٔ او

جسم راهی و روح راهبر است

هم ز جهل تو سوخت حاصل تو

عمر چون پنبه، جهل چون شرر است

صبح ما شامگه نخواهد داشت

آفتاب شما به باختر است

تو ز گفتار من بسی بتری

آنچه گفتم هنوز مختصر است

گفت ما را سر مناقشه نیست

این چه پر گوئی و چه شور و شر است

بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد

که نه هر جنگجوی را ظفر است

فضل، خود همچو مشک، غماز است

علم، خود همچو صبح، پرده در است

چون بنائی است پست، خود بینی

که نه‌اش پایه و نه بام و در است

گفتهٔ بی عمل چو باد هواست

ابره را محکمی ز آستر است

هیچگه شمع بی فتیله نسوخت

تا عمل نیست، علم بی اثر است

خویش را خیره بی نظیر مدان

مادر دهر را بسی پسر است

اگرت دیده‌ایست، راهی پوی

چند خندی بر آنکه بی بصر است

نیکنامی ز نیک کاری زاد

نه ز هر نام، شخص نامور است

خویشتن خواه را چه معرفتست

شاخه عجب را چه برگ و بر است

از سخن گفتن تو دانستم

که نه خشک اندرین سبد، نه تر است

در تو برقی ز نور دانش نیست

همه باد بروت بی ثمر است

اگر این است فضل اهل هنر

خنکا آن کسی که بی هنر است

دیوان پروین اعتصامی



:: موضوعات مرتبط: شعرکده , ,
:: برچسب‌ها: پروین اعتصامی , عالم و نادان , علم و ادب , باد بروت , شعر ,
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
اصول زندگی
نویسنده : علی
تاریخ : پنج شنبه 10 آذر 1390

از عالمی پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی ؟

گفت : بر چهار اصل

1.        دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم.

2.        دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم .

3.        دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم .

4.        دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.

 



:: موضوعات مرتبط: شنیدنی , ,
:: برچسب‌ها: چهار اصل زندگی , عالم ,
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وارث و آدرس vares.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 222
:: کل نظرات : 83

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 6

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 17
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 124
:: بازدید ماه : 887
:: بازدید سال : 4606
:: بازدید کلی : 111152

RSS

Powered By
loxblog.Com